تـــوجه :
این داستان در بی مکانی و بی زمانی روی می دهد و هیچ جا و هیچ کس ،هیچ ربطی به هیچ
کجا و هیچ کسی ندارد!
آورده اند که . . .
سه دوست تازه از دانشگاه جندی شاپور در آمده، چشمها ز شادی ور آمده، صبرها ز سختی
سر آمده با یکدیگر نشسته بودند که یکی گفت:
1: "این که نمی شود. ما علم حقوق خوانده ایم و اکنون زیر آفتاب نشسته ایم و بی
کار."
2: دیگری گفت: "آری چنین که نمی شود. باید کاری کنیم. این شهر کوچک است و ما را
پاسخگوی نیاز نیست."
3: سومی نیز گفت: "کنون که چنین می گویید، بلی... باید فرار مغزها کرده و خود را
زین محیط کوچک و تنگ و ننگ آلود برهانیم."
1: اولی افزود : " پس بیایید امشب بقچه بر ببندیم و ره توشه برای سفر برداریم."
2و3: " آری ... آری ... احسنت...احسنت..."
چون آفتاب سپیده زد هر سه چوب بر دوش، بقچه بر سر چوب در وعده گاه حاضر شدند.
3: سومی گفت : "حالا کجا برویم؟"
1: اولی پاسخ داد : " پژوهش هایی کرده ام و دریافته ام سمرقند بسیار دعوی بر زمین
مانده دارد و وصی و وکیل کم. بدانجا رویم باشد که دعوایی به ما بماسد و کارآزموده
شویم."
2: دومی گفت: "از دیشب تا کنون چگونه چنین تحقیق کرده ای که تا سمرقند را
آگاهی؟!...من که شنیده ام دیار ری را قیل قال بسیار است و نیز بساط حال گسترده.
آنجا بهتر است. به ری می رویم."
3: سومی افزود : "چه می گویید؟ زر در قستنطنیه نهفته است. آنجا هم دعوا است وهم
ماوا. مردم بدانجا سرِ کیسه هاشان شل تر است.پس همانجا می رویم."
چو هر یک پیشنهادی جدا داشتند، همانجا دست خداحافظی دادند و هر یک به سویی به راه
افتادند. پیش از رفتن سومی گفت:
3: "حال که ز یکدیگر چنین سوزناک جدا می شویم، بیایید پیمان ببندیم تا ده سال دیگر
یکدیگر را همینجا ببینیم. باشد که در یابیم حق با که بوده و کجا به که ساخته؟!"
1و2: " باشد ... باشد ... احسنت ... احسنت..."
چو تنگ آمد به یاران زندگانی فرار مغزها کردند آنی
زِ یکدیگر جدا گشتند یاران به عهدی آبکی بستند پیمان
که تا ده سال دیگر بازجویند زِ احوالات خود اخبار گویند
و بدین سان ده سال گذشت. پس از ده سال در روز موعود یکی در دور دست سوار بر قاطر از
شرق و دیگری با تنی چند نوکر و چاکر و مرکب از شمال و سوم بر تخت از شهر به وعده
گاه وارد شدند. یکدیگر را که دیدند نعره ها سر دادند و اشکها در ریختند و خنده
کردندی. آن که با چاکر و نوکر آمده بود گفت :
2: "چون به ری رسیدم زندگی را تلخ دیدم و کار را دشوار. چو در گرداب دعوی و
دادخواست افتادم جمله کژیها دیدم و با زشتیها آشنا شدم. امور تقلب دانستم و دریافتم
زندگی را گونه ای دیگر باید زیست.پس این کلاه برداشتمی و آن کلاه گذاشتمی. و بدینجا
رسیم...(خنده) "
دیگری را دو دیگر پرسیدند تو را عزم قستنطنیه بود و جامه یک لایه. چه شد که از شهر
آمدی و لمیده بر تخت و فربه؟
3: گفت :" به دشواری به قستنطنیه رسیدم. چون به داد و قضا ناتوان بودم شیوه
بازرگانی پیشه کردم و مال و منالی اندوختم و به ولایت بازگشتم. بدینجا با بزرگان و
توانگران نشستم و بر خاستم. زد و دختر حاکم مرا پسندید و داماد حاکم شدم. پس از آن
نیز رخت قضاوت بر دوشم انداختند و اکنون قاضی شهر منم!"
آن که با قاطر آمده بود را تکیده و تنها یافتند .به وی خندیدند و پرسیدندش گویا
هنوز به سمرقند نرسیده ای که هنوز چون ده سال پیش دستت خالیست.
1: پاسخ داد : " مرا در سمرقند دعوی بسیار است و تا کنون داد بسیار از دادگاه
اِستانده ام. باری راه قضاوت دشوار است و هر کسی را این کرسی ندهند. چنان که
دوستمان هر کسی نبود و دست تقدیر وی را بر کرسی داوری سرپا گرفت... اکنون تجربه ای
گران به دست آورده ام و هنوز راهی بسیار نپیموده ام."
کوچکی ازکهتری غربال شد بخت خوش یارش شد و خوشحال شد
گـُنگ و لنگ و کور و بی سامانه بود بال و پر دادند و وی قوّال شد
آن که پا در بی سر و پایی گذاشت دوز باز و شـَرخر و دلال شد
وان که ره بر شیوه ی پاکان نهاد هیبتش مانند یک حمّال شد
سه یار قدیمی چندی در شهر بماندند و دوباره در سپیده دمان به وعده گاه حاضر شدند و
این بار نیز پیمان بستند تا دوباره ده سال دیگر همانجا یکدیگر را ببینند.
چون ده سال دیگر گذشت، در روز موعود یکی از سوی شرق سوار بر اسب و کاروانی از
چاکران و نوکران در پی اش وَ دیگری سوار بر الاغ از شمال و سوم پای برهنه با جامه
ای ژنده از غاری به وعده گاه آمدند. آن که پایش برهنه بود به زانو افاد و گریه کنان
گفت :
3: " هر چه داشتم غارت کردند و بردند. حاکم و خاندانش را مردم به شورشی کشتند و من
نیز به بخت خوش توانستم از مرگ بـِرهم. دیدید چگونه از عرش به فرش افتادم... (گریه)
،اکنون از شما که تنها کس من در زندگی هستید طلب کمک دارم..."
آن که سوار بر الاغ بود نیز به گریه افتاد و گفت:
2: "من نیز هر آنچه طی سالیان اندوخته بودم، به قمارحرص باختم و زن و زندگی را به
باد دادم. من نیز آمده بودم تا شما که تنها رفیقان من در این دنیای وانفسا هستید
یاری ام کنید..."
دیگری از اسب پایین آمد و گفت : " ده سال پیش چون شما را توانگر دیدم و خود را بی
چیز ،پنداشتم راه خوشبختی همان است که شما رفته اید. پس به سمرقند بازگشتم و آنچه
هر دو کردید من به یکباره کردم و نیک به رفاه رسیدم. اکنون که شما را اینگونه باز
یافته ام چیزی جز تباهی در آینده خود نمی بینم"
پس سوار بر اسب شد و همانگونه که به سوی شرق می تاخت فریاد زد :
1: "این کاروان خوشبختی ارزانی خودتان. می روم تا هر چه زودتر نوار زوال را ببـُرم،
شاید که چیزی از زندگی پیشین مانده باشد. ما را همان قاطر سواری به ..."
نباشد راه خوشبختی به نیرنگ تو را در بند خواهد کرد این ننگ
وکالت بهتر از دریوزه بازیست اگر چه می شود دستان تو تنگ
ت دسته دار
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------